داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«26»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«26»

 

 

کاترین،عصر ساعت 6 بیدار شد.از رو تخت بلند شد و  رفت سمت آینه.یه نگاه به خودش انداخت.موهاش نصفه صورتشو پوشونده بودن.کاترین داشت فکر میکرد کدوم طرف باید باشه.طرف پاکی یا طرف تاریکی.کاترین موهاشو زد کنار.پیش خودش گفت تا ابد طرف پاکی باید بمونه.کاترین لباساشو عوض کرد و رفت تو پذیرایی تو پذیرایی همه بودن به غیر سیهون،تائو.کاترین رفت بینشون:

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام،اینجا چه خبره؟

نیک:عروسیه خره.

کاترین:چرا؟

کریس:سوبارو مارو از صبح اینجا کشیده میگه باید یویی رو سر به نیست کنیم

نانامی:چراش رو هم نمیدونیم

یهو سوبارو اومد تو پذیرایی:

سوبارو:چون یویی تهدید نامه فرستاده برای  هممون

ریجی:چی؟

سوبارو یه نامه دستش بود.نامه رو داد دست ریجی:

ریجی:خب ببینم چی نوشته......من همه شما رو به صلح دعوت میکنم.....امیدوارم که صلح نامه منو قبول کنید......یویی کوموری....خب این کجاش تهدید نامه بود؟

بانی:بگیر جلوی نور آفتاب

ریجی پرده رو زد کنار.نامه رو جلوی نور آفتاب گرفت.کلمه هایی به فرانسوی نوشته بود:

ریجی:این خط نمیتونم بخونم

کاترین رفت کنار ریجی ایستاد و نگاهی به نامه انداخت:

کاترین:این خط فرانسویه......نوشته همتون مُردین عوضیا

لایتو:چی؟

سوبارو:گفتم که تهدید نامس

آیاتو:باید یویی بمیره

آکازاوا:چقدر دل و جرعت داره که اینجوری حرف میزنه

کاناتو:اگه منم یه ساحره مثل اون داشتم اینجوری حرف میزدم

بانی:اون ساحره یه جوریه............مو به تن من سیخ میکنه....

روشنا:خب نقشه چیه؟

بانی:وایسین یکم فکر کنم

یهو درا به طرز وحشتناکی باز شدن.یه دختر با چشم های بنفش و موهای بلند مشکی پیداش شد:

......:بانــــــــــــــــــی!!!!!

بانی:جانم،فلورا

فلورا:واقعا که!!!

ریجی:شما؟!؟!

بانی:این دوست منه اما اَبی اینطور فکر نمیکنه..........اَبی اونو به چشم کار آموز میبینه.درضمن دوست صمیمی روشنا هم هست

کاترین:یعنی ایشون طرف ما هستن دیگه؟

فلورا:البته........

آکازاوا: فلورا!!!!

فلورا:آکازاوا!!!

آکیزا:اینجا چیکار میکنی؟

فلورا:تو اینجا چیکار میکنی؟بین این همه خون آشام

آکیزا:چون...........چون.........

شو:ایشون هم یه خون آشامه

فلورا:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!!؟!؟

آکیزا:تو خفه

فلورا:تو این همه مدت تو خون آشام بودی و نمیگفتی؟

آکیزا:میتونم توضیح بدم

فلورا:توضیحو بذار در کوزه آبشو بخور

کرولاین:بــــــــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!

فلورا و آکیزا دعوا رو بس کردن:

کاترین:کرولاین راس میگه.باید بس کنین.ما با یه هیولا طرفیم اونوقت شما دو تا همش دارین دعوا میکنین

بانی:بچه ها بچه ها!!!!پیداش کردم!!پیداش کردم!!!!

روشنا:چی رو؟

بانی:چجوری نسل خونی رو از بین ببرم

کاترین:خب یه مشکلمون حل شد

کرولاین:خب حالا چجوری بکشیمش

کریس:من یه فکری دارم

سوبارو:بگو

کریس:میگم براش تله درست کنیم

لایتو:چجوری؟

کریس:من چه میدونم؟شماها فکر کنین

کاترین:میگم که کرولاین یویی رو به یه دلیلی بیاره به یه اتاق......

آیاتو:اتاقی که هیچ کس نباشه

کاترین:دقیقا!بعد اونجا سوبارو یویی رو بکشه!با همون خنجری که داره

نانامی:خب میتونه فرار کنه.

روشنا:خب باید یه سدی درست کنیم که نتونه

جاندی:آمممممم.........اون وردی که باعث دیوار نامرئی میشه......فکر خوبیه،نه؟؟

بانی:آره فکر خوبیه

کاناتو:اما من میخوام اونو بکشم

آکازاوا:خودتم باید بکشیش

بانی:چطور؟

آکازاوا:کسی که اونو تبدیل کرده باید بکشتش

بانی:اَه.....به اینجاش فکر نکرده بودم.....

لایتو:خیلی دوست دارم عذاب کشیدنش رو ببینم.منم با سوبارو و کاناتو میرم تو اون اتاق

آیاتو:منم همین طور

کاترین:چه خبره؟مگه میخواین هیولا رو بکشین....چهار نفر به یه نفر

نفر

شو:اون ساحره مسخره هم هستش

سوبارو:اونو باید حتما در نظر گرفت

کاترین:باشه.....حالا کی باید بریم

لایتو:بریم؟!؟!

کاترین:آره

روشنا:شما نمیاین

کاترین:چـــــــــــــــــــــــــــی؟

نانامی:ممکنه اون ساحره بلایی سرت بیاره

کاترین:یعنی تو عمارت تک وتنها باشم

آکیزا:نه،تو هم با ما میای ولی تو جشن شرکت نمیکنی.با بانی و دیمن یه جایی مخفی اما نزدیک به جشن میمونی

کاناتو:فکر خوبیه

فلورا:منم باهاش میمونم

کاترین:باشه،پس نقشه اینه.خب برید آماده شید

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

راس ساعت 8 همشون آماده شدن.همشون خیلی خوشتیپ شده بودن.کاترین یه دامن کوتاه سیاه با کمربند سفید پوشیده بود با یه لباس آستین بلند سفید.همشون رفتن جشن.بانی،دیمن، فلورا و کاترین رفتن تو حیاط پشتی خونه مدیر دبیرستان و روی یه نیمکت نشستن که میز هم داشت.بانی کتابشو باز کرد.

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

توی جشن:

توی جشن هر کسی یه جایی بود.روشنا با کریس بود.نانامی با سیهون و تائو بود.کرولاین هم همه جا رو نکاه میکرد تا یویی رو پیدا کنه.سوبارو،آیاتو،لایتو و کاناتو تو اتاق مدیر دبیرستان بودن.اتاق شبیه یه دفتر بود.کرولاین آخرش خسته شد.رفت دستشویی.داشت تو آیینه به خودش میرسید که یهو یویی رو تو آینه پشت سرش دید.خواست جیغ بکشه که یویی دستشو گذاشت جلوی دهنش:

یویی:فکر کردین میتونین منو بکشین نه؟

یویی موهای کرولاینو گرفت و رفت طبقه بالا:

یویی:بگو اون عوضیا کجان؟

کرولاین:تو اون اتاق.انتهای سالن

یویی کرولاین تا دم در کشید.موهاشو ول کرد و درا رو باز کرد و رفت تو.هیچ کس اونجا نبود.کرولاین زد زیر خنده:

یویی:خب.............

کرولاین:خدای من.....من تونستم.......من تونستم خون آشام احمقی مثل تو رو بکشونم توی این اتاق

یویی رفت سمت کرولاین اما نتونست از در رد بشه.یویی صدای تپش قلب اون چهار تا رو شنید:

یویی:سوبارو.....

یویی برگشت.سوبارو ایستاده بود و یه خنجر دستش بود.لایتو رو مبل نشسته بود.آیاتو رو میز نشسته بود و کاناتو کنار پنجره ایستاده بود:

سوبارو:کارت خوب کرولاین میتونی بری

کرولاین از اونجا رفت:

آیاتو:خب خب ما اینجا چی داریم؟یه پنکیک گندیده!!

لایتو:از این که اون قیافه نحستو میبینم حالم داره بهم میخوره

یویی:نه من خیلی عاشق اون قیافه دلقک مانندتم

لایتو:بهتره مواظب حرف زدنت باشی

یویی:اگه نخوام؟

لایتو:مثل اینکه باید شروع کنیم

سوبارو خنجرو به سمتش پرت کرد.یویی گرفتش.آیاتو رفت سمتش.تا خواست یه مشت بهش بزنه یویی دستشو گرفت و پیچوند.یهو سوبارو از پشت خنجرو فرو کرد تو کمرش.نوک خنجرشو فرو کرد اما یویی نذاشت کامل فرو کنه تو قلبش.برگشت و یه مشت محکم به سوبارو زد.جوری که سوبارو پرت شد یه طرف.یویی برگشت.کاناتو انگشت هاش مثل پنجه شده بود رو فرو کرد تو قفسه سینه ی یویی تا قلبشو از جا بکنه............

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

کاترین همین طور رو نیمکت نشسته بود که یهو یه درد وحشتناکی رو کمرش احساس کرد.اونقدر براش دردناک بود که یه جیغ بلند کشید:

کاترین:جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!!

بانی:کاترین!!!!!!چی شده؟!؟

کاترین:کمرم!!!

دیمن یه نگاهی به کمر کاترین انداخت.یه سوراخ به اندازه سر یه خنجر رو کمرش ایجاد شده بود.پشت لباس کاترین خونی شده بود.همشون تو شوک بودن یه کاترین یه بار دیگه جیغ کشید:

کاترین:جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!

فلورا:چیه؟دوباره چیشده؟

کاترین دکمه های لباسشو باز کرد.جای پنجه روی قفسه ی سینش دیده میشد:

بانی:کاناتو.........کاترین به یویی پیوند خورده.......باید جلوشونو بگیریم.....دیمن تو مواظب کاترین باش......فلورا تو هم سعی کن پیوند رو از بین ببری

دیمن کتشو در اورد و انداخت رو کاترین.فلورا هم کتابو باز کرد و دنبال یه وردی گشت.بانی رفت تو جشن.یهو سیندی همون ساحره ی یویی جلوشو گرفت.بانی ایستاد.سیندی نزدیک بانی شد.یهو سیندی بیهوش شد و افتاد زمین.کریس گردنشو شکسته بود:

بانی:ممنون

کریس:خواهش میکنم

بانی:اینو از این جا ببر و از شرش خلاص شو

کریس:اتفاقی افتاده؟

بانی:کاترین به یویی پیوند خورده و اون چهارتا هر بلایی سر یویی میارن سر کاترین هم میاد

کریس:این که افتضاحه.باشه من اینو از اینجا میبرم.زود برو پیش اون چهارتا

کریس اون دختره رو بغل کرد و برد تو جنگل و انداخت جلوی گرگا.بانی رفت تو اون اتاق.کاناتو رو در حالی دید که میخواست قلب یویی رو از جا بکنه:

بانی:بس کن کاناتو!!!!!

کاناتو:چی؟

یویی از فرصت استفاده کرد و پنجه های کاناتو از تو قفسه سینش در اورد:

لایتو:چرا؟

بانی:کاترین.......کاترین

سوبارو:کاترین چی؟

بانی:کاترین به یویی پیوند خورده......هر بلایی سر این میاد سر کاترین هم میاد

آیاتو:حالا باهاش چیکار کنیم؟

بانی:مواظبش باشین تا پیوند رو از بین ببریم

لایتو:بای بای ساحره

بانی رفت پیش کاترین.یویی موند با اون چهار تا:

لایتو:خب پس اون ساحرت تو رو به کاترین پیوند زده.....اممممم فکر خوبیه

سوبارو:میشه شما خفه شی؟

آیاتو:اَه.....خیلی دوست داشتم جنازه یویی رو بسوزونم

کاناتو:منم میخواستم قلبشو بندازم جلوی سگ

یویی: اگه بخواین من میتونم همه این خواسته ها رو بر اورده کنم

یویی خنجره برداشت.خواست فرو کنه تو قلبش که سوبارو خنجرو ازش قاپید:

سوبارو:فکرشم نکن

یویی:هر چی تو بگی عزیزم....

یویی یه مداد از رو میز برداشت و با مداد رو دستش یه زخم عمیق درست کرد:

یویی:آ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

کاناتو مدادو ازش گرفت:

سوبارو:باورم نمیشه........تا حالا پرستار بچه ها نشده بودم که شدم

لایتو از رو مبل بلند شد و برای خودش تو جام مشروب ریخت:

یویی:هی......منم میخوام

لایتو«با حالت مسخره»:حتما بانو....

لایتو برای یویی هم مشروب ریخت و داد بهش.خودش هم مشروب رو سر کشید:

یویی:اوه لایتو معلومه حالت خوب نیست..........فکر کنم یکی قلبتو شکونده......

لایتو:چیشد به این تئوری رسیدی؟

یویی:چشمات مثل همیشه نیست.......ببینم به خاطر اون همزاد کوچوله نه؟

سوبارو:چی؟

لایتو:نه.....به هیچ وجه!!!!

یویی:معلومه!!!!

لایتو:مسخره میکنی؟

یویی:تو عاشق کاترینی اما داری خیلی تابلو پنهان میکنی!!!

لایتو:من هیچ وقت عاشق نمیشم اگر هم بشم عاشق یه قربانی نمیشم

یویی:جدا؟اگه میخوای ثابت کنی باید منو ببوسی

آیاتو:چی؟

یویی:منو ببوس اینجوری کاترین هم بوستو احساس میکنه

لایتو:برو بمیر

یهو بانی پیداش شد:

سوبارو:پیوندو از بین بردی؟

بانی:اهم

سوبارو:خداحافظ یویی سان!!!

سوبارو رفت سمت یویی.تا خواست خنجرو فرو کنه تو قلبش بانی کاری کرد که یه سردرد خیلی شدید بگیره:

یویی:ممنون ساحره کوچولو

بانی:لایتو!!

لایتو به سرعت برق رفت سمت یویی و گردنشو شکست:

لایتو:قابلی نداشت!

بانی بس کرد:

سوبارو:چرا این کارو کردی؟

بانی:کاترین پشیمون شده!میخواد اون عذاب بکشه نه بمیره

آیاتو:خب چیکار کنیم؟

بانی:آکازاوا کاترینو میرسونه عمارت شما هم دنبالم بیاین

بانی اونا رو برد یه جایی مثل غار زیر زمینی که تونل مانند بود.مرکز تونل ها وسط جنگل بود.وقتی رسیدن اونجا یویی بهوش اومد.آیاتو و کاناتو اونو محکم گرفته بودن.بانی با خوندن سحری یه جور دروازه رو باز کرد،اونم تو دل زمین!!رفتن تو اون غار:

یویی:این جا کجاس؟چرا منو اوردین اینجا؟هان؟

آیاتو:خفه شو!!!!

کاناتو:صدات رو اعصابه

یه تونل بود که یه دیوار سنگی جلوش بود.روی اون دیوار نوشته بود« Teps »:

لایتو:چی روش نوشته؟

بانی:این خط بومیه.من بلد نیستم.زود باش این درو هل بده

لایتو اون درو هل یه طرف:

آیاتو:چیکار کنیم؟

بانی:بندازش این تو

آیاتو یویی رو هل داد تو اون تونل که طولانی بود اما آخرش بن بست بود.یویی برگشت خواست بیاد بیرون اما نتوست.به یه دیوار نامرئی برخورد:

یویی:خواهش میکنم.من اینجا دووم نمیارم

بانی:تو تا آخر عمرت اینجا میمونی و میپوسی

کاناتو و آیاتو و بانی از اونجا رفتن.فقط لایتو و یویی موندن:

یویی:لایتو خواهش میکنم.

لایتو:خفه شو

لایتو داشت درو هل میداد که یویی حرفی زد که لایتو برای چند ثانیه ایستاد:

یویی:یه خطر بزرگ کاترینو تهدید میکنه

لایتو:چه خطری کاترینو تهدید میکنه؟«با ترس و نگرانی»

یویی:...........

لایتو:آه .........تو دروغ میگی.........همیشه میگفتی.....

یویی:نه......حرفمو باور کن.........یه خطر خیلی بزرگ کاترینو تهدید میکنه.......ممکنه کاترین بمیره........من میتونم کمکش کنم..........لایتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

اما لایتو توجهی نکرد و اون در بزرگ گذاشت جلوی تونل.یویی به دیوار مشت میکوبید اما لایتو توجهی نمیکرد.اشکای یویی سرازیر شدن.لایتو از اونجا رفت.وقتی از تو اون غار بیرون اومد اون درواز بسته شد.

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

کاترین و آکازاوا داشتن داشتن از خونه مدیر دبیرستان دور میشدن:

آکازاوا:حالت خوبه کاترین؟

کاترین:با این که کلی زخمی شدم اما خوبم

آکازاوا:خوبه

یهو آکازاوا ناپدید شد:

کاترین:آکازاوا.....کجایی؟

.......:ششششش.......اون بیدار میشه

کاترین برگشت.هیچ کس نبود:

کاترین:تو کی هستی؟

.......:ششششششششش

کاترین:تو کــــــــــــــــــــــــــی هـــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــی؟!؟!؟

یه دستی اومد رو شونش.کاترین برگشت.اون.........

این قسمت:40 نظر

هر کی بتونه حدس بزنه اون نفر کیه.قسمت بعدی رو مجانی میذارم.پس خوب فکر کنید ببینید اون نفر کیه!!!!


نظرات شما عزیزان:

parimah
ساعت16:02---16 فروردين 1396
داستانت واقعا عالیه من که عاشقش شدم لطفا حالا کا این داستان قشنگو مینویسی لطفا قسمت 27 رو زود تر بزار ازت مننونم اگرم میشه تو بقیه داستان کاترین عاشق لایتو بشه چون من لایتو رو خیلی دوست دارم ممنون میشم
پاسخ:من رمان رو تو اون یکی وبم گذاشتم تو لینک دوستان هست وب جدیدم.خیلی ممنون عزیزم.این اتفاق خواهد افتاد


maryana
ساعت8:41---27 آبان 1395
من نمی دونم چطوری وبتو پیدا کنم......اخه من یه تازه کارم.....میشه ادرس وبت رو برام بنویسی...لطفا.........اخه من دیونه ی این رومانت شدم
پاسخ:من آدرس وبم تو لینک ها هست.خب برو به وب جدیدم


roshana
ساعت13:09---2 مهر 1395
اقاااااااااااااااااااااااااااا ا
من عااااااااااااااااااااااااااااش ق رمانتم ادامه اش هم بگذار اجی
پاسخ:گذاشتم.تو وب میهن بلاگم


Ayame
ساعت13:34---28 شهريور 1395
اوهو !بنر جدید و قالب جدید مبارک:-) زمینش خیلی قشنگ شده;
پاسخ:ممنون


Ayame
ساعت11:10---28 شهريور 1395
ببخشید فضولی نباشه ولی شما در زمان مدارس هم این داستانو ادامه می دین؟اخه خیلی حیفه زود تموم شه!. بازم تصمیم با شماست آخه شما زحمت این داستان جالب رو میکشین.
پاسخ:تلاشمو میکنم تا بذارم.درضمن رمان تا 4 فصل ادامه داره.تازه الان فصل یک هستیم


Ayame
ساعت9:48---28 شهريور 1395
این قسمت عالیییییییییی بود.فکر کنم۴ بار خوندمشمشتاق شدم ببینم قسمت بعد چی میشه
پاسخ:خب نظرات باید کامل بشه


میوسا ایچیزن
ساعت9:14---28 شهريور 1395
چون مدرسه ها شروع میشه البته شاید برای بعضیا آسون باشه اما برای ما شاهدی ها خیلی سخته همین دو روز پیش کلاس پیش نیازم تموم
پاسخ:برای ما هم سخته.مدرسه ی ما خیلی سختگیره


Ayame
ساعت0:12---28 شهريور 1395
درسته ماه مهر خوبه ولی مدرسه ها خوب نیستن. اما نکته مثبت اینه که از ۳ مهر باید بریم نه ۱ مهر.
پاسخ:خب منم به خاطر مدرسه ها مهر رو دوست دارم


میوسا ایچیزن
ساعت16:10---27 شهريور 1395
راستی یادم رفت نزدیک شدن به ماه مهر رو تسلیت میگم
پاسخ:چرا ماه مهر که خوبه


میوسا ایچیزن
ساعت16:05---27 شهريور 1395
من خیلی خیلی وبلاگت رو دوست دارم خیلی باحاله عزیزم خیلی هم قشنگه
پاسخ:خیلی ممنون عزیزم


Ayame
ساعت15:48---27 شهريور 1395
آنو............ ممکنه...........لوهان باشه؟ راستش تو نظرات قبلی خونده بودم
پاسخ:آره البته آخرین شخصیتی هست که وارد داستان میشه


النا
ساعت18:14---26 شهريور 1395
خیلی وبلاگت دوس داشتنی هست دلم نمیاد از توش برم بیرون خیلی نویسنده خوبی هستی
پاسخ:مرسی عزیزم.لطف داری


النا
ساعت15:07---26 شهريور 1395
ناراحت نمیشی بهت بگم اجی ببخشید
پاسخ:هر طور راحتی


میوسا ایچیزن
ساعت13:58---26 شهريور 1395
یعنی نزدیک شدم
پاسخ:نه خیلی دور شدی


میوسا ایچیزن
ساعت21:13---25 شهريور 1395
مثل قسمت های قبلی بی نظیر بود عزیزم می دونی کاترین جان من فکر میکنم کیریستا مادر سوبارو باشه
پاسخ:نه اما تلاش خوبی بود


النا
ساعت20:28---25 شهريور 1395
اگه فضولی نباشه شما از کدوم شخصیت این انیمه خوشتون میاد ببخشید
پاسخ:سوبارو


النا
ساعت10:14---25 شهريور 1395
اجی اگه 40 تا رو بدم قسمت بعدی رو میذاری؟؟؟؟ راستی خیلی نویسنده ماهری هستی خخخخخ
پاسخ:شاید.درضمن ممنون


النا
ساعت23:48---24 شهريور 1395
حاضرم 40 نظر رو بدم ولی فکر نکنم
پاسخ:بقیه هم باید نظر بدن وگرنه از دستان حذف میشن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 24 شهريور 1395 ] [ 14:7 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts